سعی‌ کن دیوانه بمانی – داستان کوتاهی از ثنا رحیم محتسب‌‎زاده

همراه با زندگی‌نامهٔ این نویسندهٔ جوان افغانستانی

ثنا رحیم محتسب‌‎زاده – پاکستان

ابر جلوی ماه را گرفت و اتاق در تاریکی فرو رفت. به فراسوی باغ یخ‌زده و دورافتاده‌ای چشم دوخته بودم که مدت‌ها بود تنها ساحهٔ دیدم را تشکیل می‌داد.

سایه‌ها سر در گریبان فرو می‌بردند تا به خواب روند، خورشید کم‌کم بیدار می‌شد و گوش تیز می‌کرد؛ ابرها تکه‌پاره می‌شدند و زیباترین مروارید آسمان به‌مرور نقش می‌بست. به‌‌آرامی پرندگان چشم می‌گشودند و بی‌گمان به آسمان می‌شتافتند، حشرات از روی پوست زمخت درختان می‌خزیدند و برگ‌ها با اندک نسیمی فرو می‌پاشیدند؛ دیگر با آن منظره به‌خوبی آشنا بودم، گویا طبیعت هر روز فیلمی خاک‌خورده را در معرض دید قرار می‌داد. 

هر روز مجبورم زیر گرمای به‌ظاهر آرام‌بخش خورشید قدم بزنم و وانمود کنم که این عمل می‌تواند جسمم را از مرگ نجات دهد، یک جسم توخالی چه ارزشی خواهد داشت زمانی‌که روحت در گذر ایام پیر و سر به دامان مرگ فرو برده باشد. حس می‌کنم در پایان همهٔ این درگیری‌ها خواهیم فهمید که تنها تفاوت ما و حیوانات همین است؛ ما می‌توانیم لذت عشق، درد، شعف، شکست، سوگ یا غرق‌شدن در بی‌حسی مطلق را بفهمیم. واژهٔ فهمیدن کافی نیست؛ می‌توانیم با تمام وجود حسشان کنیم. می‌توانیم در فراق عزیزانمان بمیریم، درد‌ها را با به‌آغوش‌گرفتن فراموش کنیم، بدون توقف ساعت‌ها بگرییم یا در نهایت سنگدلی با سرهم‌کردن چند واژهٔ پوچ قلب آن‌هایی را که دوستمان دارند، بفشاریم.

در واقع این است شاهکار و همچنین بدترین قسمت خلقت، همانی که آسیب‌پذیرمان کرده؛ می‌توانم بدون خستگی ساعت‌ها در این مورد حرف بزنم. از بیرون آدم دیوانه‌ای به‌نظر خواهم آمد. یک زن شکست‌خورده که همهٔ عالم‌وآدم می‌خواهند در حقش لطف کنند، با این کار حس خوبی خواهند داشت و خدا را برای خرد اندکی که دارند شُکر خواهند کرد. افکارم از آن نوع رمان‌های بلند است که نویسنده قرار نیست نقطهٔ ختم را بگذارد، با این تفاوت که حتی خودم نیز مشتاق دنبال‌کردن خطوطم نیستم. قرار بود همهٔ عمرم را جز آن ساعاتی که به‌زورِ دارو‌های خواب‌آور چشم برهم می‌گذاشتم به این منظرهٔ پژمرده، همچون کالبدی فرسوده که روحش سال‌هاست با ورود اولین مجنون بی‌تقصیر آن را ترک‌ گفته خیره شوم، غرق شوم و بار دیگر به خودم آیم.

درست همانند اکنون؛ دروازه‌ای که از آن طرف برای برقراری امنیت دیوانگان که مبادا فکر فرار از آنجا را در سر بپرورانند، قفل شده بود، باز شد!

زن با لحن نامحترمانه‌ای فریاد زد:

-مگر دیشب داروی خواب‌آورت را نخورده‌ای؟

سر جایم بدون هیچ حرکتی بازمانده بودم، حتی اجازه نداد رشتهٔ افکارم را در دست بگیرم، در زیر نگاهش خشکم زد، اشکی براق گونهٔ خشکیده‌ام را تر ساخت.

نگاه سرزنش‌باری به‌سویم انداخت و گفت:

– اگر تن به ازدواجی که پدرت می‌خواست داده بودی، اکنون اینجا این‌گونه دیوانه و افسارگسیخته نبودی، اگر در مقابل فهمیدن واقعیت مقاومت نمی‌کردی!

دستم را گرفت و به‌سمت تخت فلزی‌ام کشاند، دیگر توانی نداشتم، چه با فریاد و چه با مقاومت سرنوشت تغییر نمی‌کرد.

نمی‌دانستم در مورد کدام واقعیت سخن می‌گفت، آدم‌های زیادی در طول روز این در چوبی را می‌کوبیدند. برداشت‌های زیادی را شنیده‌ام، هرچه را به مزاجشان خوش نمی‌خورد، می‌گذاشتند به‌عنوان بزرگ‌ترین دلیل دیوانگی‌ام. کلمات در گلویم ردیف می‌شدند و اشک‌هایم جاری، اما نمی‌توانستم چیزی بگویم، چون باید وانمود کنم دیوانه‌ام و هیچ توهینی آزرده‌ام نمی‌کند. این را به‌خوبی فهمیده‌ام، شنیدن حرف قانع‌کننده از یک دیوانه؛ غیرقابل‌تحمل است!

سوزن را در بدنم فرو کرد و همچنان اشک‌هایم بی‌صدا می‌ریخت. بدنم گرم می‌آمد، می‌توانستم اشتیاقش را پس از تزریق دوا احساس کنم و اینک بار دیگر ذهنم از چنگال زمخت و آزاردهندهٔ دیوانه‌خانه رها شد، از مکانی که هیچ‌گونه شعف و عشق خودم‌بودن را به‌وجود نمی‌آورد.

سعی‌ کن دیوانه بمانی - داستان کوتاهی از ثنا رحیم محتسب‌‎زاده

خاطره‌ای در مقابل دیدگانم رویید و خشکید؛ انگشتانم را به‌هم می‌فشردم، چهره‌ٔ زیبایی نداشتم اما به خودم می‌رسیدم چون فکر می‌کردم تنها این‌گونه می‌توانم دختربودنم را به رُخ بکشم و نعره بزنم که از این جنسیت مسرورم.

کاشی‌های براقی که از فرط نوی و آهار چهرهٔ حاضران را در خود به تصویر می‌کشید، در مرکز دهلیز حدوداً متوسط؛ پکه‌ای۱ با سرعت می‌چرخید و چادر‌های گل‌گلی زنان را به تزلزل می‌انداخت، می‌توانم به‌صراحت بگویم حداقل پنج نفر از آن‌ها چشم‌هایشان را بسته بودند، انگار هیچ‌کس نمی‌خواست دنیای‌ درونش را با غریبه‌ها سهیم شود و اگر بسیار خوش‌اقبال بودی، می‌توانستی درون خشکیدهٔ آن‌ها را با احساسی لبریز از وحشت ببینی.

پسری در گوشه‌ای دورازجمعیت با چپلی‌های قهوه‌ای و رنگ‌‌و‌رورفته با سیمای آفتاب‌خورده به چوکی تکیه زده بود و طوری رویش نشسته بود انگار نای برخاستن ندارد؛ لباس‌های پرزپرز، واسکت پینه‌دوز و موهای ژولیده‌اش فریاد می‌زد که مدت‌هاست خود واقعی‌اش را گم کرده است، از لرزش پای‌ چپش می‌شد فهمید که در دریاچه‌ای از استرس و درد غرق شده است.

صدای جیغ کودکی در آن‌سوی‌ دهلیز ریشهٔ افکار همگان را به‌یکبارگی پاره کرد، تمامی سرها به‌سوی کودکی که پنجابی‌های گلبهی‌رنگ بر تن داشت و گیسوانی که از شدت غلیظی حنایی که رویش نهاده بودند برق می‌زد، دور خورد، به‌جز آن چند نفر که گویا روحاً در آن مکان حضور نداشتند و هیچ صدایی قادر به هوشیارکردنشان نبود.

مادرش با نگاهی نومیدانه و دستان خشکیده‌ای که زیر ناخن‌هایش سیاه گشته بود، به صورت دخترش آهسته زد و بعد پچ‌پچ‌کنان دستش را فشرد و باعث پیچیدن گریهٔ زیر اما گلایه‌مانند کودک شد؛ مادری که هیچ شبیه یک مادر نبود و طوری به‌نظر می‌رسید که منتظر تولد فرزند دیگری است.

وضعیت به حالت اول برگشت و باز هم من خیره به اشخاصی بودم که در آنجا هر کدام به‌دلایل مختلفی که سر‌انجام همه به دیوانگی و جنونی طاقت‌فرسا خاتمه می‌یافت، جمع شده‌ بودند.

نمی‌دانستم دیوانگی چه‌ بود که مردم از آن به‌شدت می‌هراسیدند، تمام کودکی و نوجوانی‌ام را با این باور سپری کرده‌ام که دیوانه‌ام. اما گویی اینکه نمی‌دانستم دیوانگی دقیقاً یعنی چه، بزرگ‌ترین دلیل دیوانگی‌ام بود. ندایی در اعماق قلبم می‌گفت این جامعه قبول کرده است که هر آن کس که با دیگران فرق‌ دارد، به‌گونه‌ای دیوانه است! اما نمی‌شد ندای قلب یک دیوانه را جدی گرفت. افکارم زاییدهٔ ابری سیاه و بیمار است.

شاید چون برای خودم زندگی می‌کردم، شاید چون عقاید و ذهن کنجکاوم را با شعارهای تمثیل‌گونه و مهمل بازی نمی‌دادم. شاید چون بیش‌ازحد درون‌گرا بودم؛ واژه‌ای که شروع همهٔ دیوانگی‌هایم بود. شاید چون دلیلی برای‌ زندگی تصادفی و مسخره‌ای که داشتم نمی‌یافتم، شاید برای خنده‌های بلندی بود که برای دختربودنم سرکوبشان کردند، شاید برای رؤیاهای بلندپروازانه‌ام و رؤیای آسوده‌‌گام‌نهادن در مرکز شهر بود، شاید برای آرزوی پوشیدن لباسی بود که دوستش داشتم، شاید برای این بود که نمی‌خواستم به ازدواج اجباری تن‌دهم، شاید برای مخالفت با تمام زن‌ستیزی‌هایی بود که می‌دیدم. شاید برای‌ این بود که اندکی، شاید هم بیشتر از اندکی شبیه جامعه نبودم. شاید‌های زیادی در مغزم نقش می‌بست با جملاتی طولانی که آن سرش ناپیدا بود.

افکارم چون زنبوری محبوس در محفظهٔ شیشه‌ای بیهوده وز‌وز می‌کردند، متوجه شدم که رفتار عجیب پسری که در مقابلم روی چوکی آبی‌رنگِ اتاق انتظار وا رفته است، مرا هم در چنگ خود گرفته است، دیگر باورم شده بود دیوانه‌ام. لرزش پای‌ چپم را کنترل کردم. زمان گذشت و اکنون نوبت من بود، منی که هیچ فردی نمی‌توانست درکش کند. ده‌دقیقه‌ای بیشتر نگذشت، مرد چهار‌شانه از پشت میز‌ کارش بلند شد و با شماتت سه بار با انگشت بر پیشانی‌ام کوبید و با آوازی دورگه به مادرم که مردمک چشمانش می‌لرزید، گفت:

– هیچ راه‌درمانی برای دیوانه‌ای این چنین… 

مکث کرد.

– بگذریم، هیچ راه‌درمانی ندارد، این خود نمی‌داند دیوانه است، دیگر نمی‌خواهم با این بیمار فعلاً ملاقاتی داشته باشم، اینجا مخصوص کسانی است… 

با آرامش حرفش را قطع کردم، آن روز آخرین و اولین روزی بود که گریه باعث لرزیدن آهنگ صدایم نشد:

– بله، اینجا مخصوص کسانی است که احساسات خود را زیر‌ پای می‌گذارند، مخصوص کسانی است که با لوح مشخص شما زندگی می‌کنند و اگر دست از پا خطا کنند، دیوانه و مجنون‌اند و می‌بایست سال‌ها کنج تخت سرد و بی‌‌روح، دارو‌های خواب‌آور و آرام‌بخش شما را بخورند، دست و‌ پایشان را که چه، حتی خودشان را گم کنند. چگونه می‌توانید به چشمان پیر و پژمردهٔ آن‌هایی‌ که در جوانی بال پروازشان را بریده‌اید، خیره شوید؟

گرچه هنوز هم نمی‌دانم چرا دیوانه‌ام، اما این را به‌خوبی فهمیده‌ام که همهٔ ما به‌نحوی دیوانه‌ایم، حتی تو!

مادرم دستم را محکم فشرد، اما هیچ‌کس نمی‌توانست کلمات را در گودال گلویم دفن کند.

– حتی‌ تمام مردم، حتی آن‌هایی که به این اوضاع نابسامان کشور تن می‌دهند، حتی آن‌هایی که خود را بزرگ‌مرد می‌نامند، حتی آن‌هایی که دست پست‌فطرتان این زمانه را رو می‌کنند، حتی آن‌هایی که سعی دارند پرده از خرافات بردارند، حتی آن‌هایی که عاشق یا متنفر از زندگی‌اند، حتی آن‌هایی که برای اهدافشان می‌جنگند. حتی آن‌هایی که جرئت نه‌گفتن را دارند.

سعی نکردم کلمات را سبک و سنگین کنم، خشم را از چهرهٔ مرد مقابلم می‌توانستم احساس کنم.

– دنیا قبول کرده است که تفاوت، شروع دیوانگی است! به‌راستی که دیوانگی مهم‌ترین واژه‌ای است که در همه‌حال دنیایی وسیع را در اعماقش از نظر پنهان دارد. دیوانگی را فقط آن‌هایی درک خواهند کرد که سال‌ها انتظار کشیده‌اند، سال‌ها درک نشده‌اند. 

شما یک مشت آدم‌های بی‌اعتنایید که دل خوش‌ می‌کنید به تفاوتی که با ما دارید، گویا دیوانگی ما واژه‌ای برای دلگرمی و پوشاندن جنون خودتان است.

فقط خدا می‌داند در پس زندگی به‌ظاهر خوشبخت شما چه تنهایی، تلخی و چه تسلیمی وجود دارد. شما انسان‌هایی هستید قابل‌پیش‌بینی، ساده و توخالی که از گذراندن وقتم در کنار شما با اینکه دیوانه‌ام، می‌هراسم! با تمام این پوچی وانمود می‌کنید که به مسائل مهمی می‌اندیشید و این بس برایم بی‌معناست. حداقل ما دیوانه‌ها مدت‌هاست دست از دورنگی‌ای که از همنوعانمان آموخته‌ایم برداشته‌ایم. ما زنده‌جان‌هایی هستیم که وانمود می‌کنیم چشمانمان در مقابل حقایق و حقوقمان کور و گوش‌هایمان کر است. این هراس از دیوانگی سرنوشت تلخ ما را به کجا خواهد کشاند؟

اما من باز هم می‌خواهم به دیوانگی‌ام ادامه دهم، چون می‌توانم آن‌طور که می‌خواهم زندگی کنم، تنها چیزی را که انتخابش بر عهده‌ام خواهد بود، هیچ‌کس نمی‌تواند بگیرد. گرچه، همه‌ دیوانه‌ایم و جای نگرانی نیست، چون هر‌کسی که خواست واقعیت زندگی‌اش را دوست بدارد، بی‌گمان دیوانه خواهد بود و من دیوانه خواهم ماند!

نمی‌دانم مرد چرا خشمگین شد و سعی کرد بدون مکث با نزدیک‌ترین مرستون۲ تماس بگیرد.

و اینک من هم دیوانه‌ای هستم که برای رؤیاها و افکارش دیوانه‌ خطابش کردند، چشم‌هایم سنگین شدند و بی‌محابا به خوابی عمیق فرو رفتم.

سعی‌ کن دیوانه بمانی - داستان کوتاهی از ثنا رحیم محتسب‌‎زاده

* * * * *

زندگی‌نامهٔ ثنا رحیم محتسب‌زاده

پنجمین فرزند خانواده در ۲۵ ژوئیهٔ ۲۰۰۳ در ولایت هرات-افغانستان دیده به جهان گشود.

وی دختری است که از اوان کودکی به‌تقلید از والدین به مطالعه علاقه‌مند شد و از کتابخانهٔ غنی مادر بهرهٔ بسیار برد. ثنا در نُه‌سالگی اولین داستانش را با عنوان «حقوقمان برابر است» به رشتهٔ تحریر درآورده و ۱۸ قسمت از یک‌ برنامهٔ تلویزیونی برای کودکان را دیالوگ‌نویسی کرد. در مکتب ازجمله شاگردان نخبه بوده و فعالیت‌هایش در عرصهٔ فرهنگی را افزایش داد، چنانچه در ۱۰ سالگی به نوشتن داستان کوتاه اقدام کرد و در ۱۱ سالگی توانست اولین رمانش را با نام «پیانوی سرنوشت» بنویسد که در فضای مجازی زیور ثبت گرفت و علاقه‌مندان خاص خود را پیدا کرد. سپس صفحهٔ «حقایق دنیا» را بنا کرد و صدها مطلب و مقالهٔٔ علمی را در دسترس عموم قرار داد و بورد علمی مکتب را برای اولین بار ساخت. ۱۲ سالگی مختص به نوشتن مقاله‌های علمی و دل‌نوشته‌هایش بود. سپس در ۱۳ سالگی علاقه‌مند فیلم‌های فانتزی و مشهور هالیوود شد و با خواندن مطلبی در گوگل تحت این عنوان که جی‌کی رولینگ می‌خواهد دیگران ادامه‌ای برای هری پاتر بنویسد، هیجان‌زده شد و به تحریر کتابش با نام «هری پاتر و بازماندگان ارتش لرد ولدمورت» آغاز کرد. تا اواخر ۱۵ سالگی به نوشتن ادامه داد و توانست ادامه‌ای جالب و درخور توجه را در قالب دو‌ کتاب بنویسد و در کمال تأسف جی‌کی رولینگ نویسندهٔ کتاب هری پاتر حق چاپ را از او گرفت. وی در ۱۷ سالگی اثر علمی-تخیلی دیگری به‌نام «ارباب تاریکی: شورش بازماندگان» را نوشت و با آمدن طالبان به افغانستان و تغییر حکومت موفق به چاپش نشد. ثنا به‌دلیل قوانین طالبان از تحصیل بازمانده است، اما همچنان امیدوار است تا روزی بتواند ثابت کند یک دختر افغانستانی نیز می‌تواند در سطح جهانی بنویسد.

او اولین نویسندهٔ ژانر فانتزی در سطح افغانستان است و بر این باور است که مردم کشورش به‌خصوص جوانان برای لحظه‌ای رهایی از درد و رنج نیاز دارند به مطالعه روی بیاورند. ثنا همواره در صفحات مجازی در تلاش است تا با انتشار محتوای انگیزشی و نوشتن متن‌های امیدوارکننده به هم‌وطنانش حال خوب منتقل کند. او در حال حاضر ۱۳ ایدهٔ هیجان‌انگیز با ژانرهای متفاوت دارد. ثنا از نابرابری موجود در افغانستان و شرایط کنونی می‌ترسد، اما نمی‌خواهد از اهدافش منصرف شود و سرنوشتش را بپذیرد. او دلیل زندگی‌اش را در نویسندگی پیدا کرده و می‌خواهد برای آن با تمام نیرو بجنگد.

ثنا رحیم محتسب‌زاده در نهایت از جور طالب، با خانوادهٔ خود به پاکستان رخت سفر بربست.


پانویس‌ها:

۱در گویش افغانستانی، به‌معنای پنکه

۲مرکز رفاه اجتماعی

ارسال دیدگاه